اتاق گفتگو تماس با ما اخبار روز

امروز:

  تاریخ:22 /10/1385

بازدید کنندگان :  62 نفر

 کد:9013

چاپ خبر

عنوان خبر : خاطرات یک جانبازقطع نخاعی ازحج تمتع

»محمدنصیری یک جانباز با معلولیت شدید بعلت قطع نخاع از ناحیه دو پا و دست تصمیم می گیرد به حج واجب(تمتع) مشرف شود و سفرنامه پرماجرا و خواندنی سفریک ماهه خود را در بیست و چهار قسمت به نگارش درآورده است می توانید .

خاطراتی که حاوی فرازونشیب های برگرفته ازیک سفرمعنوی متفاوت ازدیگرحجاجی است که روی پای خودایستاده ومناسک رابه جای میآورند.

درقسمت دوم این خاطرات  که تحت عنوان "پیرزن وپروازباکلاس "به نگارش درآمده میخوانیم :

امروز ساعت یک و نیم بعد از ظهر پرواز داریم. صبح برای چند خرید کوچک و گرفتن مقداری پول از بانک، بیرون رفتم و زود به خانه برگشتم. نهار را زودتر خوردیم و به اتفاق گروهی از خانواده و خویشان که اکثرشان خانم ها بودند راه افتادیم به طرف فرودگاه. همسفرانمان هم به فرودگاه آمده بودند. از شیراز دوازده نفریم. دو نفرمان ویلچری هستیم. هر دو نخاعی، من و آقای بعیدی.
قبل از رفتن به سالن پرواز با تک تک همراهان خدا حافظی کردم. مردها با لب های خندان و اکثر زنها با چشمان گریان خدا حافظی می کردند. وارد سالن پرواز که شدیم منظره جالبی دیدم: جوانی با سر ترا شیده در آغوش آقای بعیدی زار زار می گریست و گاهی سر تا پای آقای بعیدی را غرق بوسه می کرد. یک لحظه چشمش در چشم من افتاد. با تعجب دیدم که جواد، دوست یوسف است. از موهای بلندش که روی شانه اش می ریخت خبری نبود. یادم آمد که سرباز است. با چشمان خیس و چهره بر افروخته با من سلام و علیکی کرد و دوباره رفت سراغ دایی اش و دوباره اشک های مثل باران بهار و بوسه های فراوان. از پای آقای بعیدی شروع می کرد به بوسیدن تا سر و صورتش. نه بوسه ها تمامی داشتند نه اشک ها. در این فکر بودم که چگونه توانسته است از مقابل چشمان ماموران امنیتی بگذرد و وارد سالن پرواز شود! شاید علتش این است که ما عادت داریم روی هر دیواری که می سازیم روزنه هایی برای روز مبادا باقی بگذاریم
هواپیما طبق معمول تاخیر داشت و این بار نیم ساعت. بالاخره دستور رسید که سوار شوید. ما دو نفر ویلچری و یک خانم مسن که او هم روی ویلچر نشسته بود سوار خودرو خدمات شدیم. خودرو خدمات کامیونی است که کار یک آسانسور را انجام می دهد و برای سوار و پیاده شدن معلولان به هواپیما از آن استفاده می شود. کنار هواپیما که رسیدیم با آسانسورمان رفتیم بالا پشت در بسته هواپیما. در آن سرما چند دقیقه ای طول کشید تا در هواپیما را باز کردند. پیر زن همسفرمان نق می زد و از بی نظمی موجود گله مند بود. مانند دخترک سه - چهار ساله ای شیرین زبان بود و بی توجه به حضور دیگران محتوای ذهنش را شمرده شمرده بیرون می ریخت و باعث خنده همراهان می شد. صدای نازک و بچگانه ای داشت اما لرزش صدایش از سن زیادش خبر می آورد.
بالاخره در باز شد و سوار شدیم. روی صندلی که نشستیم یکی از مهمانداران با آب نبات پذیرایی کرد. یکی برداشتم و چون شیرینی نمی خورم به عبدالله دادم. عبدالله غرغر کنان معترض بود که چرا بیشتر بر نداشته ام! تقصیر خودم است، در مسافرتهای قبلی بد عادتش کرده ام!
هواپیما از نوع بوئینگ 727 بود و قرار بود با سرعت هشتصد کیلومتر در ساعت و در ارتفاع سی هزار پایی (9100 متر) ما را به تهران برساند. از زمین که کنده شدیم منظره کوه دراک را از آن بالا توانستم ببینم. کمی برف رویش نشسته بود. به فیل عظیم الجثه خوابیده ای می مانست که پتوی سفید رنگی روی خودش کشیده باشد، لکن این پتو برای هیکل به این بزرگی کمی کوچک می نمود.
نیم ساعت پس از ساعت مقرر در فرودگاه تهران به زمین نشستیم. همه مسافران پیاده شدند. خلبان و کمک خلبان و مهمانداران هم رفتند. نظافت چی های فرودگاه آمدند و داخل هواپیما را آب و جارو کردند و رفتند. اما ما سه نفر ویلچری همچنان منتظر ماشین خدمات نشسته ایم. پیرزن ناز نازی ما هم دائما نق می زند که: « حالا مثلا هواپیماست! صد رحمت به این اتوبوس های ولوو. مملکت صاحب نداره که بریم بهش شکایت کنیم... .» حق با او بود. بیماران، معلولان و افراد مسن را باید قبل از همه از هواپیما پیاده کنند نه اینکه دیگران به خانه هایشان رسیده باشند ولی آنها همچنان منتظر ماشین خدمات بمانند. من با هواپیما زیاد مسافرت کرده ام و بارها شاهد این وضعیت و حتی بد تر از این نیز بوده ام.
پس از نیم ساعتی انتظار، ماشین خدمات آمد و پیاده شدیم. ساک ها را تحویل گرفتیم و از سالن فرودگاه بیرون زدیم. آقای بعیدی با یک سمند به طرف مقصدمان که هتل کوثر است رفت. بقیه افراد و ساک ها هم با یک هایس رفتند. من همان جا لا به لای ماشینها مشغول نماز خواندن شدم چون احتمال می دادم قبل از رسیدن به هتل آفتاب غروب کند. پانزده دقیقه پس از رفتن هایس و سمند با یک پژو حرکت کردیم. راننده پژو هم تهران را خوب می شناخت و هم در رانندگی بسیار ماهر بود. با اینکه پانزده دقیقه دیرتر حرکت کرده بودیم، همزمان با هایس به هتل رسیدیم. سمند هم ده دقیقه بعد از ما رسید. به این فکر می کردم که ما چند مایکل شوماخر ناشناخته در کشورمان داریم!؟
اتاق شماره 412 را تحویل گرفتیم و با آقای سلیمانی که یک جانباز ضربه مغزی اهل جیرفت بود هم اتاق شدیم. ساکها را در لابی هتل رها کردیم. آقای سلیمانی دو نگرانی داشت: اول اینکه چرا با هم استانی هایش هم اتاق نشده است، دوم نگران ساک هایش بود و افسوس می خورد که چرا برای ساک هایش قفل تهیه نکرده است!
عبدالله برای شام رفت پایین. من نماز مغرب و عشا را خواندم و چند دقیقه ای مشغول نوشتن شدم و خوابیدم. خیلی زود خوابم برد چون شب قبل خوب نخوابیده بودم.

برای مطالعه این خاطرات اینجاراکلیک کنید.

نظرات و پیشنهادها:
آدرس پست الکترونيکي :   

فهرست عناوین

» صفحه اصلی

» عناوین کل اخبار

» اجتماعی

» اقتصادی

» سیاسی

» علمی

» فرهنگی

» ورزشی

» استانها

» خارجی

» خبر های منطقه  کرج

» گزارش و تحلیل

» عکس ها

» گفتگو

» یادداشت ها

» مقاله

» پیوند ها

» سرگرمی و امکانات

» جستجوی خبر

http://www.qadrmedia.tv

عناوین کل اخبار  | اجتماعی |  اقتصادی  | علمی | ورزشی | سیاسی  | فرهنگی