»
شايد آنچه كه بيش از هر چيز سهيلا آرين را در دل ايراني ها برد، صداقت در گفتارش بود، بانويي كه قرآن را به مثابه يك عضو حياتي بدن خويش در كنارش حس و لمس مي كند. آيات قرآن را آيات زندگي مي داند و ساعات عمر را تنها به حضور يگانه كتاب زندگي و سعادت بشر، با بركت مي خواند. در تحويل نگاه تازه متولد شده اين بانوي متحول شده كه خود پناه به خدا و قرآن را رمز اين صعود زيبا مي داند، نگاه جالبي موج مي زند و آن اين است كه؛ براي حضور در بيكران معنويت و بيداري قلب بايد برخاست؛ فرصت حركت هاي لاك پشتي گذشته است و بايد انقلابي حركت كرد... اين نداي زني است كه اسلام، حجاب و پايبندي به دين پيامبر اعظم (ص) را با معرفت برگزيده است. اميد است متوليان و مسئولان فرهنگي تبليغي ما نيز اين شتاب در بيداري قلب ها را درك كنند كه اگر امروز ما براي نسل هاي انقلاب حركتي نكنيم، دشمن فردا را برايمان خيلي دير مي كند...
خانم سهيلا آرين از كودكي به آمريكا رفته، آنجا تحصيل و همانجا ازدواج كرده است. خودش مي گويد هميشه متمول بوده اند و در زندگي اش چيزي كم نداشته است. يك روز كه براي ورزش در پايين تپه اي كه منزلش در آن قرار گرفته بود مي رفته، نوار موسيقي هر روزه اش را برمي دارد تا در حين پياده روي گوش كند.
نوار مذهبي با نوار موسيقي اشتباه شده بوده است. آيه اي از قرآن به گوش او مي رسد و... و اين ابتداي تحول شگرف در او بود. او اكنون در ايران است و بي قرار آموختن و دانستن و رسيدن. برنامه تلويزيوني كوله پشتي براي نخستين بار وي را به مردم معرفي كرد و گرايش او به معنويت، در سرزميني كه اين نوع نگرش مجال كمتري براي ظهور دارد، مورد توجه جدي مردم قرار گرفت.
همراه همسرش به سازمان تبليغات اسلامي آمده بود. يك جلد كلام الله مجيد در دست داشت و آياتش ورد زبانش بود. وقتي از نهج البلاغه مي گفت، مي شد رعشه شوق را در تمام جوارحش احساس كرد و انسان بي اختيار ياد كلام مولا در خطبه همام مي افتاد كه: «هكذا تصنع المواعظ البالغه باهلها»، حكمت هاي راستين با اهلش اينگونه مي كنند... از حضورتان در تلويزيون و تاثير آن برنامه بر مردم بگوييد. اعوذ بالله من الشيطان الرجيم. بسم الله الرحمن الرحيم. الحمدلله الذي هدانا لهذا و ما كنا لنهتدي لولا ان هدانا الله. اگر در برنامه تلزيويوني «كوله پشتي» جرقه اي به وجود آمد، خواست خدا بود در آن شب عزيز كه ميلاد حضرت فاطمه سلام الله عليها بود. من چيزي ندارم. خيلي فقيرم. كوچك تر از آنم كه بتوانم چيزي پيشنهاد بدهم كه باعث حركت ديگران بشوم. ولي من بعد از صحبت هايم در تلويزيون فقط به يك نتيجه رسيدم و آن اين بود كه متاسفانه آنقدر قرآن در خانه هاي ما غريبه است و آنقدر ما با آن ناآشناييم كه وقتي كسي پيدا مي شود كه كلام خدا را براي ديگران بيان مي كند باعث مي شود چيز جديدي تلقي بشود. من آن شب حرفي از خودم نزدم چون مي دانستم «كل من عليها فان و يبقي وجه ربك ذوالجلال و الاكرام»، خداوند در سوره الرحمن فرموده اند همه چيز فناپذير است. من از خودم «منيتي» ندارم. من همه چيز را با آيات قرآن جواب دادم. اگر حرفي دنيايي زده بودم هيچ وقت اين طور تاثير نمي گذاشت. خداوند مرا وسيله قرار داد كه ما با قرآن، اين كتابي كه كاتالوگ زندگي ست بيشتر آشنا شويم.
من دنيا را به يك «كوچه دلربا» تشبيه مي كنم و براي اينكه ازاين كوچه دلربا به سلامت به آخر كار در روز قيامت برسيم بايد قرآن در دل و جان و پوست و گوشت ما رفته و غريب نباشد. حرف هاي من به دل نشست چون فطرتي توحيدي در وجود همه ماهاست.
كمي هم درباره جامعه فعلي آمريكا و وضعيت مذهبي مردم در اين جامعه بگوييد. زندگي من در آمريكا در وادي ديگري بود. من د رآن محيط رشد پيدا كردم. در آنجا خداپرستي و توحيد محور زندگي نيست. در آنجا اومانيسم بيشتر محور است. حالا يك ضرب المثل من به شما بگويم (myself and i me) همه چيز دور محور خود انسان مي گردد؛ خانمي خيلي به راحتي مي تواند به خودش اجازه بدهد كه بعد از 66 سال زندگي چون ديگر از زندگي كردن با شوهرش لذتي نمي برد مثلاًبا او fun ندارد و به وي خوش نمي گذرد، خيلي راحت بيان بكند كه من از عشق با شوهرم بيرون آمدم، يعني ديگر عاشقش نيستم. و اين برايش ملاكي مي شود براي طلب طلاق و خيلي راحت طلاقش را هم مي گيرد. حالا فرزند 17 ساله يا 30 ساله هم داشته باشد برايش هيچ مشكلي نيست. خداوند در قرآن مي فرمايند كه در مكان پاك گياه پاك و طيب رشد مي كند، اگر مكانش پاك نباشد نمي تواند رشد بكند. در چنين جامعه اي انسان از دوران بچگي تحت فشارهاي جامعه است كه ارزش هاي توحيدي را نشناسد و به جاي آن انسان محور باشد. البته در آمريكا، هستند ايراني ها و آمريكايي هايي هم كه مشكلي ندارند، با اينكه در آن وادي بوده اند و بزرگ شده اند، ولي متاسفانه خيلي اندك اند. با اين حال الحمدلله اين افراد ]مصداق [ «ثم استقاموا...» هستند.
به نظر شما آيا مي توان در جامعه اي كه محورش اومانيسم است به گرايش هاي معنوي عميق و گسترده اميدوار بود؟ والله اعلم. نمي دانم. مطمئناً اين اميدواري هست. بايد يادمان باشد دوره ما دوره آخرالزمان است. الله يهدي من يشاءالي صراط مستقيم. من چيزي از خودم نداشتم كه اين ندا را بشنوم.
مطمئنم هر روز خداوند مناديان را مي فرستد كه به سويش دعوت بكنند. اين هدايت قطعاً مي تواند از اين بيشتر هم باشد، چون براي خداوند كه كاري ندارد. «كن فيكن.» دلش بخواهد تمام جامعه را هدايت مي كند وليكن اين ضد خواست خداست، چون دنيا دارالامتحان است، به يك سالن بزرگ مي ماند كه ما را آورده اند و بر روي يك صندلي تكنفره نشانده اند، يك كتاب هم به دستمان داده اند، يك معلم هم به نام حضرت محمد صلي الله عليه و آله برايمان تعيين كرده اند. معلوم هم نيست چقدر وقت و اجازه داريم بر روي اين صندلي ها در اين سالن بنشينيم. به ما گفته اند در اين سالن اجازه داريد بنشينيد و اين كتاب را بخوانيد. ما به جاي اينكه مشغول مطالعه بشويم، كتاب بخوانيم، در آن تدبر و تعقل بكنيم (افلا تعقلون؟) متأسفانه فقط فكرمان به اين است كه «صندلي» اين رنگي مال من است...، ديوار اينجا نم دارد...، ديوار آنجا صاف است... سالن چقدر بزرگ است!...» با اين فكرها دوره امتحان هم تمام مي شود و به ما درحالي كه دست خالي هستيم مي گويند پاشو!
خانم آرين! علاقمندي هاي شما قبل از اينكه اين تحول در شما صورت بگيرد شايد براي بعضي ها جالب باشد. آيا واقعاً از كودكي تان تا سن تحول دغدغه هاي مذهبي نداشتيد آيا فقط مسايل روزمره زندگي را دنبال مي كرديد؟ يا اينكه از اول اين گرايش در شما وجود داشت؟ يادم مي آيد كه 12-13سالم بود يك بار در مجلسي كتاب خدا باز شد و شديداً احساس نزديكي كردم. ولي اين امكان برايم فراهم نبود كه اين طور پرورش پيدا كنم يا بفهمم چرا احساس نزديكي كردم.
درد جهل خيلي دردناك است؛ «درد ندانستن كه نمي دانم.» من در سن 16 سالگي سال دوم دانشگاه را گذرانده بودم. 18 ساله شده بودم كه ليسانس گرفتم. در تمام زندگيم دويدم براي برتري دنيايي؛ براي رسيدن به هيچ. دلم از اين مي سوزد كه براي اينكه ربم و پروردگارم را پيدا كنم هيچ ندويدم. از پيامبر حديثي داريم كسي كه در جواني به خدا روبياورد آينده اش گارانتي شده است. خوب اين حديث هيچ وقت شامل حال من نمي شود. من چيزي نداشتم به غير از همين نماز كه معني اش را هم نمي فهميدم، ولي تنها باند اتصال من با خدا همين بود. دلم مي سوزد كه دوران بارداريم قرآن بلد نبودم تا براي بچه هايم بخوانم.
گويا قرآن هميشه همراهتان است. اين يك توفيق است كه شما در اولين آشنايي جدي تان با اين مسير، با متون اصلي اسلام آشنا شديد. برايمان بفرماييد با چه متوني مأنوس هستيد؟ روزي كه فهميدم هيچ ندارم يك دفتر و يك قلم نو (برايم خيلي مهم بود كه نو باشد) خريدم و رفتم پارك نياوران و شروع كردم با خداوند صحبت كردن. حس مي كردم كه همه چيز بايد ثبت شده باشد. همه چيز بايد نوشته شده باشد. به خدا نوشتم: «آمدي همه چيز مرا از من گرفتي، زندگي مرا تكان دادي، همه چيزم شكست، من مردم، حالا مرا زنده كن، روش زندگي را به من ياد بده.» هيچ وقت يادم نمي رود چقدر سريع نوشتم. فارسي من در سطح پايين بود. اصلا توان كتاب خواندن نداشتم. يعني يادم مي آيد اولين كتاب ايراني كه قبل از اين موضوع دستم گرفتم يك پاراگراف 5-4 خطي بود، 5 دفعه آن را خواندم تا بتوانم درك كنم، تا اينكه خداوند نهج البلاغه را در دامن من گذاشت و مرا دگرگون كرد.
اولين كتاب بود بله اولين كتاب.
اين كتاب چگونه به دستتان رسيد؟ اتقواالله يعلمكم الله. من اصلا نه كسي را در ايران داشتم نه احساس نزديكي به كسي مي كردم. نه كسي را داشتم كه اين راه را رفته باشد كه از او سؤال بكنم. از ايران هم بيزار بودم، قرار بود ما بياييم ايران كه فقط به همسرم ثابت كنم اينجا جاي ما نيست، برگرديم. بنابراين در حال خوبي نبودم. همه چيز غريب بود. زبانم شده بود فارسي. مثلا «پوند» شده بود كيلوگرم، «مايل» شده بود كيلومتر.
يك روز يكي از دوستان من به من زنگ زد و گفت: من يك جا رفتم كه ايشان فقط از عشق حرف مي زد، جاي تو را آنجا خالي ديدم، بيا بريم به اين كلاس ها. گفتم: كجاست؟ گفت: حسينيه ارشاد. من هيچ شناختي از اين كلاس ها نداشتم، همين طوري رفتم. اولين بار آنجا نهج البلاغه به من معرفي شد. من نمي دانستم كه اصلا كتاب نهج البلاغه چي هست. همه علل و اسباب را خداوند خودش پيش پاي انسان مي گذارد. اين اولين استاد من مادر يك شهيد بود. انگار كه خدا گفت تو خواستي من هم در اختيارت گذاشتم...
هر وقت ياد گذشته ام مي افتم اين جمله قرآن به ذهنم مي آيد كه «ساءت مصيرا.»
با قرآن كي آشنا شديد؟ وقتي نهج البلاغه تمام شد. من وقتي نهج البلاغه را مي خواندم با تمام وجود به من تزريق مي شد. فارسي من خيلي ضعيف بود. كلام مولا خيلي تدبر مي خواهد. خيلي قوي است. خيلي تفكر مي خواهد تا آن را درك كنيد كه چه فرموده اند. ولي من مي خواندم و با ماژيك زرد قسمت هايي را برجسته مي كردم. چون فكر مي كردم ديگر از اين جمله قشنگ تر وجود ندارد. مي آمدم سطر پايين آن را هم مشخص و برجسته مي كردم. تمام كتاب من زرد شده بود، چون همه اش شيرين بود. نامه امام علي عليه السلام به پسرشان امام حسن عليه السلام همه اش درس بود براي من. حكمت ها هم همينطور بود و حس مي كردم كه تمام وجودم را گرفته است. خيلي برايم شيرين بود. دقيقاً وقتي نهج البلاغه تمام شد قرآن به من معرفي شد. (با لبخند مي گويد:) فقط خدا.
در كشور ما افراد از سنين پايين آموزش هاي معارف اسلامي مي بينند. براي شناخت نهج البلاغه و قرآن، هزينه و برنامه ريزي مي شود. ويژگي و اهميت كار شما در اين است كه بدون هيچ پيش زمينه و آموزش هاي قبلي به چنين دريافتي رسيده ايد. اين ويژگي از كجا حاصل شد و دليلش چه بوده است؟ يكي از كارهايي كه خيلي دقت داشتم اين بود كه هيچ كس ديگر را به اين رابطه زيبا راه ندهم. وقتي حجاب را انتخاب كردم خيلي براي من سخت بود. اسماعيلم را ذبح كردم. در آمريكا وقتي اولين بار با حجاب شدم، همسرم از من دليل كارم را پرسيد. خيلي جدي به او گفتم: اين رابطه بين من و خداست، به شما هيچ ربطي ندارد، نه مي خواهم مرا تحسين كني، نه مي خواهم به من بگويي دوست داري يا نداري. باور كنيد به اين قرآن قسم مي خورم وقتي كسي از من تعريف مي كند من تمام وجودم مورمور مي شود. آنقدر كه از «نفس»ام مي ترسم نمي خواهم يك لحظه حس بكنم كه كسي دارد او را چاق مي كند. اعوذ بالله
من الشيطان الرجيم، بسم الله الرحمن الرحيم، محمد رسول الله و الذين معه اشداء علي الكفار رحماء بينهم، تريهم ركعا سجدا يبتغون فضلا من الله و رضوانا، سيماهم في وجوههم من اثر السجود...
شما در خارج از كشور بوديد و با مفاهيم عادي مسلماني برخورد داشتيد كه يك دفعه متحول مي شويد و يكسري مفاهيم مثل مبارزه با «نفس»، «منيت» و... برايتان برجسته مي شود و مي گوييد من به اينها رسيده ام. خب اينها كلماتي كليدي است كه در تمدن اسلامي شكل گرفته و مدت ها زمان برده تا مفهومي مثل مبارزه با نفس در اين فرهنگ جا بيفتد. شما مي گوييد اين دريافت را با يك حادثه كاملا تصادفي (اشتباه شدن نوار موسيقي با نوار قرآن) به دست آورديد و به اين حقيقت رسيده ايد كه مثلا بايد منيت خودتان را كنار بگذاريد و يك خود ديگر بسازيد، خود «مرده»تان را كنار بگذاريد و خودتان را يك بار ديگر زنده كنيد. من مي خواهم بپرسم كه براي اولين بار خودتان به اين مفاهيم پي برديد؟ اصلا نشنيده بوديد چيزي به نام «نفس» و چيزي به نام «منيت» وجود دارد؟ يعني در همان اتفاق به آنها رسيديد يا به مرور آشنا شديد؟ نه، در همان اتفاق بود.
يعني يك دفعه متوجه شديد كه خواهش هاي اين «نفس» را بايد كنار بگذاريد؟ همانجا در سكوت بود. من كلماتي را كه از نوار پخش مي شد نمي فهميدم. ناراحت بودم. ولي خدا را شكر كه تنبلي كردم از تپه برگردم بالا نوار را عوض كنم و نوار درست را بردارم. و اين بزرگ ترين رحمت خدا براي آغاز تحول در من بود.
خانم آرين هيچ وقت احساس كرده ايد ممكن است روزي خداوند اين توفيق را از شما بگيرد و باز شما به گذشته برگرديد؟ بله خيلي. هر روز فكر مي كنم. هر روز دعا مي كنم. ولي همان اولين روزي كه حجاب را انتخاب كردم دعا كردم كه خدايا اگر يك روزي خواستي اين حجاب دومرتبه از سر من برداشته شود آن روز را آخرين روز عمر من قرار بده كه ديگر اقلا با جهل از اين دنيا نروم. هر روز دعا مي كنم كه مرا ثابت قدم نگه دارد. نفس من 24ساعته در دستم است. قلاده اش را گرفته ام.
در زمينه تفسير قرآن هم مطالعه داريد؟ بله اين روزها دارم مي خوانم.
چه تفسير هايي مي خوانيد؟ من در منزل تفسير نور، تفسير بانو امين و تفسير نمونه را دارم. دوست دارم الميزان را هم بفهمم ولي هيچ وقت نگرفتم چون مي دانم كلامش خيلي سخت است. در اين دوره جديد تفسير آقاي بهرامپور را كار مي كنم. تفسير ايشان را خيلي دوست دارم چون نظر همه تفسيرهاي ديگر را هم mention مي كند مثل تفسير فخر رازي را. نكته هايي كه فخر رازي داشته و نيز نظرات مفسران اهل سنت را هم ذكر مي كند بعد آناليز و تحليل مي كند كه خيلي براي من شيرين است. ولي بيشتر روي تفسير نمونه كار كرده ام. وقتي آيه اي خيلي به قلبم نزديك مي شود و دلم آن را لمس مي كند، تفسير بانو امين را هم مطالعه مي كنم.
تمدن اسلامي مانند درختي بود كه شاخه هاي مختلفي پيدا كرد. «مثل كلمه طيبه كشجر طيبه اصلها ثابت و فرعها في السماء.» اصلش قرآن است ولي معارف اين قرآن وقتي در تمدن اسلامي رشد كرد مانند درختي شاخ و برگ گرفت كه از جمله آن شاخه ها عرفان اسلامي است. عرفان اسلامي شاخه هاي فراوان دارد كه يكي از اين شاخ و برگ ها در شعر و ادب فارسي تجلي پيدا كرده است و يكي از زيباترين شكل هاي بيان عرفاني در ادبيات ما جلوه گر شده است. به طور خاص با حافظ و بخصوص مولانا كه ادبياتش در آمريكا در دهه اخير شناخته شده است، چه مقدار ارتباط داريد؟ بله، حافظ خيلي از چيزهايي را كه قلب من لمس مي كند بيان مي كند.
به پيچيدگي مفاهيمش مي رسيد؟ بله. من نمي دانم چه كسي يادم مي دهد ولي مي فهمم. تفسير كار راحتي نيست كه شما اصل مطلب را بگيريد. حالا حافظ و مولانا جاي خودش، ولي تفسير قرآن كه من به طور روزمره با آن سروكار دارم كار راحتي نيست.
اشعار حافظ را قبل از تحولتان هم مي خوانديد؟ نخير، اصلا نمي خواندم. من فارسي را خوب بلد نبودم. مي شناختم ولي اصلا هيچ وقت كتاب فارسي نمي خواندم، چون من خيلي كوچك بودم كه از ايران رفتم.
مي خواهم جواب اين آخرين سؤال در واقع حرف دل شما باشد. مخاطبان شما شايد احساس كنند كه ويژگي اي را كه در شما وجود دارد، ندارند. يعني به هر حال در شما يك چيز ويژه اي وجود داشته كه يك اتفاق و الهام دروني اي در شما اتفاق افتاده يا يك نداي قلبي به وجود آمده است. بين مردم اين اتفاق خيلي به ندرت ممكن است پيش بيايد. يك جمله موثر بگوييد كه احساس مي كنيد مي تواند برروي كساني كه صحبت شما را مي خوانند تأثير بگذارد. تنها توصيه من اين است كه واقعا بيدار بشويم. من به قلبم اتكا مي كنم و مي دانم هميشه حقيقت را مي گويد. به من دروغ نگفته است. مي دانم دوره آخرالزمان است. من قشنگ سرعت را لمس مي كنم. لمس مي كنم ساعت را كه همينطور سپري مي شود، حتي حين قرآن خواندن. اصلا بركت ساعت ها خيلي كم است. مواظب باشيم. بيدار باشيم. دنبالش برويم. به حرف هاي دلمان گوش بدهيم. اينها حجت هاي حقيقي است. خدا با تمام وجودش دارد همه را صدا مي كند. ممكن است ندانيم چه جور شروع بكنيم، ولي كساني هستند كه دارند خدمت مي كنند، مردم را دعوت مي كنند، بايد انقلابي حركت كرد. ديگر نمي تونيم لاك پشت وار حركت كنيم. وقت نيست. مي دانيد چه مي خواهم بگويم؟ديگر وقتي نيست.
کیهان
|