»
رضا خوشنويس
ماجرا از يكي از بيلبوردهاي تبليغاتي شروع شد. بيلبوردي در يكي از محلههاي مرفه نشين تهران كه روي آن عكس يك كيف و كفش زنانه ديده ميشد و يك شماره تلفن قرار داشت، نصب بود.نه از آدرس خبري بود و نه از نشان ديگري كه شما را به صورت دقيقتري به محل دسترسي به آن ببرند.شايد همين عوامل براي تحريك حس كنجكاوي آنها كه به دنبال ماركهاي خاصي از پوشاك ميگردند كافي باشد بنابراين چارهاي نيست جز تماس تلفني...
صدايي جوان با لحني كاملاً مودبانه شما را به ديدن گالري [ ... ] دعوت ميكند. آدرس، يكي از خيابانهاي فرعي پاسداران و جنب يكي از رستورانهاي معروف شهر است. او تاكيد دارد كه اين بازديد حتماً با وقت قبلي صورت بگيرد و با اصرار ميخواهد كه راس ساعت مقرر براي ديدن گالري مراجعه كنيم تا با وقت مشتريان ديگر تداخلي پيش نيايد.آدرس سرراست است اما از پاساژ يا مغازه و يا حتي به تعبير آنها گالري خبري نيست. جوانكي از داخل پاركينگ بيرون ميپرد با احترام ما را از ماشين خارج ميكند بعد سوئيچ ماشين را تحويل ميگيرد تا آن را در گوشهء امني از پاركينگ قرار دهد. او به در آهني يك ساختمان چهار يا پنج طبقه اشاره ميكند يعني بفرماييد آنجا...
آيفون تصويري است ميپرسند «وقت قبلي داريد؟» به مزاح جواب ميدهيم كه «بله، اما اگر آقاي دكتر بين مريض ما را ببينند بهتر است»كسي نميخندد.«طبقهء چهارم تشريف بياوريد درب را هم پشت سرتان ببنديد.»
جلوي در طبقه چهارم جوان خوشسيماي كروات زدهاي از ما استقبال ميكند.
چند نفر ديگر هم به همين سبك و سياق داخل ساختمان هستند تا سوالهايي كه هنوز در ذهن مشتريان به وجود نيامده را با دقت و وسواس غيرقابل وصفي جواب دهند. نيم طبقهء كوچكي كه با قفسههاي شيشهاي،مملو از اجناس شيك پرشده است و زرق و برق آن چشم هر بينندهاي را ميزند.تا اينجاي داستان فقط كمي غيرمعمولي است. اين حساسيتها براي آمد و رفتها و گرفتن وقت قبلي آن هم براي تماشاي لباس و كيف و كفش را هم ميتوان به پاي «كلاس» گذاشتنهاي معمول شركتهاي شمال شهر گذاشت كه از وقتي شنيدهاند پزشكها از چنين روشي نتيجه گرفتهاند حالا بدشان نميآيد داستان منشيهايي كه آقا يا خانم دكترشان تا شش ماه آينده وقت ندارد را در زمينهء پوشاك هم تجربه كنند اما با نزديك شدن به اجسام و يا احتمالاً پرسيدن از قيت چند قلم از اين اجناس علت اين سياست محافظهكارانه بيشتر خودش را نشان ميهد. اولين مورد سوال كفشي با مارك گوچي است. آقاي راهنما سري به برچسب قيمت آن ميزند «320 يورو يعني يك چيزي حدود 350 يا 360 هزار تومان اما جنساش فوقالعاده است.»
به گمان اينكه اتفاقات عجيبي در بازار يورو به وجود آمده از خير آن ميگذريم و سراغ يك كفش مردانه ميرويم. باز هم همان آقا لبخند ميزند و به حسن انتخاب ما تبريك ميگويد:«قيمتش چيزي در حدود يكهزار و 500 يوروست.» تا بخواهيم ماشينحساب ذهني را براي تبديل رقم به كار بيندازيم خودش جملهاش را تكميل ميكند» يك ميليون و 700 هزار تومان.كار ايتالياست. آخرين مدل است و در سالنهاي مد هم به نمايش درآمد.»
آن طرفتر دختر و پسر جواني مشغول چانهزني بر سر يك پالتو زنانه هستند.دختر اصرار دارد كه دوست ندارد پسر را به زحمت و خرج بيندازد اما پسر هم با سماجت از او ميخواهد كه تعارف را كنار بگذارد و اگر پالتو را پسنديده، بگويد. مكالمهها جالب است.«عزيزم. حالا كه زمستون داره تموم ميشه باشد براي سال بعد»
«نه، اصلاً ،هنوز دو ماه مونده. امسال جاي خودش سال بعد هم جاي خودش»
«آخه...»
«آخه بيآخه. اينهم كه قيمتش مناسبه.»
«روش نوشته چهقدر؟»
«فكر كنم يك ميليون و هشتصد هزار تا...»
با تعجب و حيرت پالتويي كه قيمتش از نظر آنها مناسب تشخيص داده شده و يك ميليون و هشتصد هزار تومان قيمت دارد را برانداز ميكنم اما غير از من يكي ديگر از راهنماهاي شيكپوش فروشگاه هم اين مكالمه را شنيده.او هم براي رفع سوءتفاهم خودش را وسط مياندازد:«ببخشيد من جسارتاً يك توضيح بدهم قيمت اين كار 18 ميليون تومان است نه يك ميليون و هشتصد، البته قابل شما را ندارد..)!(»
پسر باز هم خودش را از تنگ و تا نميانداز و اصرار دارد كه پولش براي او اهميتي ندارد اما اينبار زودتر در برابر تعارفات دخترك تسليم ميشود و پالتو 18 ميليون توماني به مكان اوليهاش روي يكي از قفسهها برميگردد. كنجكاوي ديوانه كننده در مورد اين پالتو كه حداقل در ظاهر از سيستم خنك كننده يا گرمكننده برخوردار نيست نه ايربگ دارد و نه هوش مصنوعي كه با اين قيمت نجومي مسير را به صاحبش نشان دهد، باعث شد در مورد آن سوال كنم;«يكي از جديدترين كارهايي است كه در اروپا مد شده، تمامش پوست طبيعي است و با ضمانتنامه فروخته ميشود.
راهنما كه متوجه علاقه و كنجكاوي من شده و احتمالاً به اين دليل كه قدرت و توانايي كلام خود را براي جلب مشتري و دادن اطلاعات به آن به رخ مديران فروشگاه بكشد ناخودآگاه باب گفتوگو را بازميكند و هر چه كه لازم است در مورد اين مركز فروش كه به گفتهء خود آنها در تهران يا حتي ايران كمنظير يا حتي بينظير است روي دايره ميريزد.جواب او در مورد اينكه چرا اين فروشگاه در تبليغاتش به هيچ آدرسي اشاره نميكند و يا حتي تابلويي مقابل درب آن نصب نشده تا مشتريان گذري را جلب كند جواب قانع كنندهاي است: «ما در جامعهاي زندگي ميكنيم كه هنوز پذيرش و هضم برخي از ارقام و قيمتهاي اجناس ما در آن ممكن نيست. ما دنبال مشتريهاي خاص هستيم كه آنها را هم داريم.» با تعجب ميپرسم كه آيا كسي هست كه 18 ميليون تومان بابت يك پالتو بپردازد: «بله اگر نبود كه ما اينها را نميآورديم. ما اينجا كت و شلوار با مارك ميليونري داريم كه زماني شاه ايران فقط از اين مارك لباس ميپوشيد اما حالا ما براي چند تا از مشتريهايمان از اين كت و شلوار و پالتوها سفارش ميدهيم تا برايمان بفرستند.»
آنها حتي براي نحوهء عرضهء اجناس كه در سالني كوچك انجام ميشود هم دليل دارند: «اينجا شايد يك هزارم از اجناس ما در معرض ديد قرار دارند. نحوهء كار ما با مشتريها به اين شكل است كه شما هر سبكي از كفش يا لباس را كه بخواهيد ما شما را به يكي از طبقات زيرين ميبريم و آنجا انواع مدلها را به شما عرضه ميكنيم. مثلاً من همين امروز يك مشتري براي كفش داشتم و چون ما دو طبقه كلاً كفش داريم كار ما از ساعت چهار بعدازظهر شروع شد و بالاخره ساعت هشت شب ايشان يكي از كفشهاي ما را پسنديد و خريد.»
از قرار معلوم و برخلاف تصور ما اين تعداد مشتريها كم هم نيستند، كساني كه براي يك دست كت و شلوار از 700 هزار تومان تا پنج ميليون تومان هزينه ميكنند.كفش يك و نيم ميليوني ميپوشند و سنجاق كروات را با دكمهء سر آستين كت ست ميكنند، چكمهء سه ميليوني سفارش ميدهند، آدرس و شمارهء تلفن خود را به اين فروشگاه دادهاند تا در صورت رويت هرگونه مد جديد هرچه سريعتر و قبل از ديگر رقبا آنها را در جريان بگذارند تا براي مهمانيهاي آخر هفته بيشتر بتوانند فخرفروشي كنند.
اين فروشگاه در شمال شهر تهران مدعي است كه پوشاكي به تن شما ميكند كه فقط مردان و زنان سرشناس دنيا مثل هنرپيشهها يا ستارههاي فوتبال ميپوشند. لباسهايي كه زماني شاه ايران به تن ميكرده است و حالا افراد زيادي در همين تهران در صف خريد آن هستند.
|