|
تاریخ:19 /7/1384
|
بازدید کنندگان : 250 نفر
|
کد:959
|
|

|
چاپ خبر
|
عنوان خبر : تباهی باسیب آگاهی |

|
» بيد مجنون نمادي است از خفته اي كه بيدار مي شود (1) و با به دست آوردن سيب آگاهي، زندگي خود را تباه مي كند. همچون چوب درخت بيد كه زود تباه مي شود. روشنايي طلبي درخت بيد، باعث مي شود كه به سوي بصيرت و بيداري قد بكشد و يوسف كه عاشق بيد مجنون يا بيد بيدار است، همچون آدم ابوالبشر از بهشت كوچك خود كه در ابتداي داستان فقط براي لحظه اي آرزوي ديدارش را داشت، طرد مي شود. نابينايي يوسف و زندگي آدم در بهشت با هم در تقارن قرار دارند، به گونه اي كه كسب بينايي ديگر نعمتي نيست كه يوسف از آن بهره مند شود. همچون گاز زدن سيبي كه به جاي دادن لذت جاودانه، رنجي ابدي براي نسل بشر به ارمغان مي آورد. دوران نابينايي يوسف كه زندگي مفيد او را در بر مي گيرد، روزگار خوشبختي اوست. خوشبختي يعني قدر داشته ها را دانستن. اما يوسف در دوران بينايي چشم، بينايي درونش را از دست مي دهد، به طوري كه چشم هاي او مانع يافتن راه هاي از پيش رفته مي شود. چشم هاي او به جاي اينكه او را در كمال طلبي ياري دهند، سد راه او مي شوند و به قولي: «ز دست ديده و دل هر دو فرياد، كه هر چه ديده بيند دل كند ياد» چشم هاي يوسف او را به ديدار چهره هاي زيبا مي برند و به پشت ويترين ها و بيدار كردن هوس هاي خفته. داستان بيد مجنون از اسطوره هايش فراروي مي كند و يوسف را تازه پس از بينايي چشم به چاه مي اندازد و گم گشته مي كند. برادران يوسف، همان چشمان او هستند كه دل او را كور مي كنند و قدم هاي او را كوركورانه. فيلم با زبان سمبل هاي تصويري، اسطوره اي و ادبي با مخاطب به گفت و گو مي پردازد و داستان را به پيش مي برد. ورود يوسف به كارخانه ريخته گري، تلنگري است به او كه گل هر كس به گونه اي سرشته شده است، اما يوسف از درك نشانه ها ناتوان مي ماند. جرقه اي بر پيراهن او مي جهد كه اين خود نشانه ديگري است دال بر اينكه «بر آتش همچو خار خشك سوزي، اگر چشم خرد را باز دوزي» (فرخي) اما اين نشانه نيز از چشمان به ظاهر بيناي يوسف پنهان مي ماند و در انتها همچون خار خشكي مي سوزد. مورچه نماد ديگري است كه بينايي يوسف را به او هشدار مي دهد. اما يوسف تنها به ديدن مورچه اكتفا مي كند و از دال به مدلول مي رود. با ديدن مورچه درمي يابد كه مي بيند. اما حضور مورچه او را به تفكر برنمي انگيزد. مورچه فرصت كوچكي است كه بايد باري را به مقصد برساند و يوسف اگر سليمان وار با زبان مورچه آشنا مي بود، فرصت هايش را غنيمت مي شمرد. اما نه تنها موقعيت هاي پيشين خود را از دست مي دهد، توانايي هايش را نيز فراموش مي كند، به طوري كه ديگر حتا قدرت خواندن و نوشتن به سبك نابينايان و حتا قدرت راه رفتن و راه يافتن پيشين خود را از دست مي دهد. در انتهاي فيلم دوباره همان مورچه بر روي نامه يوسف نابينا ظاهر مي شود و همچنان باري را به سويي مي برد. باري كه يوسف به زمين گذاشته و اكنون چنان گم گشته بود كه توان بازگشت به كنعانش نبود. ---------------------------------------------- 1. درخت روشنايي پسند بيد در كنار رودخانه ها بسيار زياد است. رويش آن تند بوده و چون كهن شود، چوب آن زود تباه گردد. به معني بيهوده و بي فايده و ناسودمند است، چرا كه ثمره ندارد. همچنين به معناي شعور و آگاهي است، چون بيدار مقابل خفته. چرا كه خفته را شعور و آگاهي نمي باشد.(فرهنگ دهخدا)
|
|
|
|
|