|
تاریخ:2 /7/1384
|
بازدید کنندگان : 189 نفر
|
کد:566
|
|

|
چاپ خبر
|
عنوان خبر : بیماراتاق 314 (علیرضامحمدی نیا) |
|
|
» دانشجوی کارشناسی رشته ی مهندسی عمران دانشگاه تهران- ورودی ۸۱ ------------------------------------------------------------------------------------------------------------ نشست روبرويم و گفت:«علي سرر متقابلين»مي خنديد.نگاهم مي کرد و نمي کرد.يعني زيرچشمي نگاهم مي کرد و سرش را پايين مي انداخت.تسبيح دانه درشت ياقوتي رنگش را توي دستهاي بزرگش مي چرخاند و زيرلب ذکر مي گفت. پرستار گفته بود:«وقتتان را تلف مي کنيد خانم دکتر.دکتر قبلي خيلي با او حرف مي زد اما نتيجه نداد.مدام از بهشت و جهنم حرف مي زند .مي گويد شهيد شده و اينجا هم بهشت است»پرستار به اينجا که رسيده بود پقي زد زير خنده. گرمم شده بود.عرق کرده بودم.بلند شدم و يک لنگه ي پنجره را باز کردم.بيرون را نگاه کردم.غروب بود.خورشيد را مي ديدم که کم کم پشت ساختمان هاي بلند پنهان مي شد وآسمان را سرخ مي کرد . برگشتم.صندلي ام را از پشت ميز برداشتم و گذاشتم روبرويش.نشستم روي صندلي.پرسيدم:«چه شد که شهيد شديد؟»همانطور که تسبيح را مي چرخاند و ذکر مي گفت سرش را بالا آورد.نگاهم کرد.لبهايش از هم فاصله گرفت،گونه هايش چال افتاد و لبخندي روي صورتش نشست.تسبيح را با دو دستش گرفت.سرش را جلو آورد.زل زد توي چشمهايم و گفت:«شما هم شهيد شده ايد؟ يا اينکه...؟».سرش را همانجا نگه داشته بود و منتظر جواب بود.مانده بودم چه بگويم که خودش کمکم کرد.سرش را عقب برد.چرخاندن تسبيح را از سر گرفت وهمانطور که زل زده بود توي چشمهاي من گفت:«البته که شهيد شده ايد.اگر نه که اينجا نبوديد.توي بهشت،آن هم جلوي من.»در اتاق باز شد. پرستار آمد داخل.ليوان آب توي يک دستش بود و با دست ديگر هم چيزي را نگه داشته بود.با پشت پادر را بست و جلو آمد.ليوان آب را گذاشت روي ميز من.يک قرص سفيد بزرگ توي کاسه ي کوچک پلاستيکي هم کنارش.گفت :«ببخشيد خانم دکتر.شيفتم را بايد عوض کنم.براي همين الان مزاحمتان شدم.صحبتهايتان که تمام شد قرص را بدهيد بخورد»چيزي نگفتم .نمي خواستم روز دوم کارم با پرستار دعوا کنم، آن هم جلوي بيمار.ولي حتماً بعداً به حسابش مي رسيدم.هنوز نمي دانست وقتي مريض توي اتاق من است نبايد بيايد داخل.آن هم بدون در زدن.رويم را کردم سمت مرد و گفتم:«گفتيد بهشت؟!» گفت:«البته.بهشت است اينجا ديگر.»و رو کرد به پرستار که داشت از اتاق خارج مي شد وگفت:«مگر نه خانم؟»پرستار خنديد.در را باز کرد .رو کرد به من و گفت:«عرض کردم که سرتان را درد مي آورد.تا صبح فردا هم که اينجا بنشينيد برايتان از بهشت و جهنم و حوري ها حرف مي زند.»و رفت بيرون و در را بست.مرد انگار که حرف پرستار را نشنيده باشد ادامه داد:«خب معلوم است که اينجا بهشت است.تازه حاج عباس هم اينجاست.فرمانده مان را مي گويم.او هم اينجاست .اما حاج عباس کجا و ما کجا. يک روز توي خيابان ديدمش.ريشهايش را زده بود اما من شناختمش.دست يک حوري را گرفته بود توي دستش و راه مي رفت.سلامش کردم اما تحويلم نگرفت.حتماً بخاطر حوري بود.نمي خواست جلوي او ضايع شود.حق هم داشت.آخر قيافه ي مرا ببينيد» و با دست ريشهاي بلند و موهاي وزوزي اش را نشان داد:«لياقتش را نداريم».لحظه اي مکث کرد.مرا نگاه کرد که چگونه هاج و واج نگاهش مي کردم.سرش را جلو آورد و آرام گفت:«حوري را مي گويم».گفتم :«آهان»و سرم را به نشانه ي تأييد تکان دادم.لبخند زد. سرش را عقب برد و ادامه داد:«يک بار رفتم پيش يکي از آنها و ازش خواستم با من بيايد. سرم داد زد و گفت:«گمشو ديوانه.داد مي زنم ها».حتماً اگر داد مي زد دو تا از آن ملکه هاي ريشدار مي آمدند و مي بردنم جهنم.آن موقع داد نزد.شايد هم زد و من نشنيدم.اما بعدش حتماً داد زده بود.چون فرداي آن روز ملکه ها آمدند.صبح که از خواب بيدار شدم بالاي سرم بودند. يعني آنها بيدارم کردند. زير درخت و کنار جوب خوابيده بودم که بيدارم کردند.اول فکر کردم مي خواهند مرا به جهنم ببرند.اما نبردند.آوردنم اينجا.حيف شد.حوري زيبايي بود.خوش بحال حاج عباس.بر رو رويي دارد براي خودش.منظورم اينست که چهره اش نورانيست.فرمانده مان را مي گويم.يک روز توي خيابان ديدمش.دست يک حوري را گرفته بود توي دستش و راه مي رفت.ريشهايش را زده بود .اما من ...».حرفش را بريدم و گفتم:«اين را قبلاً گفته ايد»نگاهم کرد.اول خنديد،بعد لبخند زد.چشمهايش را ريز کرد.سرش را جلو آورد وآرام گفت:«راستي نکند شما هم».بعد سرش را عقب برد.چرخاندن تسبيح را که رها کرده بود از سر گرفت.خنديد و گفت:«نه.البته که نه.شما که شهيد شده ايد.اگر نه اينجا نمي نشستيد.روبروي من.من که لياقتش را ندارم.» ترسيده بودم.نه خيلي، اما شب شده بود و من تنها روبروي يک ديوانه نشسته بودم.پرستار هم که رفته بود.البته پرستارهاي بخش بودند اما خواب بودند.بايد تلفن مي زدم تا بيدار شوند و بيايند.پرستار کشيک را هم بعيد مي دانستم آمده باشد.آسايشگاه قبلي ام هر وقت پرستار کشيک مي رسيد بايد مي آمد توي اتاق من و دفتر حضور غياب را امضا مي کرد.اگر هم تأخير داشت توبيخ مي شد.هنوز برنامه اينجا را نميدانستم.ولي با چيزهايي که در آن دو روز ديده بودم بعيد مي دانستم چنين نظم و ترتيبي داشته باشد.گرمم شده بود.نمي دانم چه آتشي به جانم افتاده بود که مرتب عرق مي کردم .بلند شدم .لنگه ي ديگر پنجره را باز کردم.پنجره ي اتاق من نرده نداشت. يعني داشت اما کنده شده بود.پرستار مي گفت هفته ي پيش يک ديوانه نرده را کنده.داشته با دکتر صحبت مي کرده که يکدفعه بلند شده و با صندلي کوبيده توي سر دکتر.دکتر که زمين افتاده ديوانه ترسيده و خواسته فرار کند. رفته سمت پنجره و نرده را کنده.بعدش هم چون شب بوده ارتفاع را تشخيص نداده . پريده پايين و درجا مرده.دکتر بيچاره ضربه مغزي شده بود و رفته بود بيمارستان.براي همين هم با انتقالي من موافقت کردند. برگشتم و نشستم روي صندلي.گفتم:«قرار بود از شهادتتان برايم بگوييد.چه شد که شهيد شديد؟».سرش را پايين انداخت.ديگر نمي خنديد.تسبيح را هم نمي چرخاند.سرش را تکان داد و با صدايي گرفته گفت:«شهادت».کمي مکث کرد و ادامه داد:«خدا لطف کرد وگرنه ما که لياقتش را نداشتيم».قطره هاي اشک را که روي گونه هايش سرازير شده بود مي ديدم.قطره ها پايين مي آمدند وسعي مي کردند از ميان آنهمه ريش راهي براي فرار پيدا کنند.کم کم صداي گريه اش هم بلند شد.شانهايش مي لرزيد.خواستم بگويم آرام تر گريه کند تا بقيه ي مريضها بيدار نشوند که خودش صداي گريه اش را بريد و رو کرد به من.چشمهايش سرخ شده بود.همانطور که اشک مي ريخت با صدايي لرزان گفت:«خون بود و آتش.از زمين و آسمان گلوله مي باريد.حاج عباس و بقيه نشسته بودند پشت خاکريز وآتش مي کردند.شب بود.عراقي ها رسام مي زدند و از بالاي سر حاجي رد مي شد.مرتب منور مي زدند.من نشسته بودم پشت سر حاجي.گوشي بيسيم را گرفته بودم توي دستم و کمک مي خواستم.ديگر رمز و شماره يادم رفته بود.پيچ کانال را مي پيچاندم و داد مي زدم.»يکدفعه صداي هق هقش بلند شد و گفت:«خمپاره بود يا ترکش نمي دانم.سر حاجي کنده شد و افتاد توي بغل من.بدن بي سر حاجي هنوز تيراندازي مي کرد.نفهميدم چه شد.يکدفعه صداي انفجار پيچيد توي سرم و چشمهايم بسته شد.تير خوردم يا ترکش هنوز هم نمي دانم.فقط مي دانم همان موقع بود که شهيد شدم .چشمهايم را که باز کردم توي بهشت بودم.حاج عباس هم توي بهشت است .يک روز توي خيابان ديدمش.دست يک حوري را گرفته بود توي دستش و راه مي رفت.ريشهايش را زده بود اما من... ».باز هم حرفش را بريدم و گفتم:«اينها را قبلاً گفته ايد ».گريه اش را قطع کرد .زل زد توي چشمهايم و بلند شد.شروع کرد به داد و بيداد کردن . داد مي زد ومي گفت:«نه .قبلاً نگفته ام. قبلاً نگفته ام آن حوري که به من گفت برو گمشو ديوانه مي خواستم چه بکنم.نگفته ام مي خواستم بروم بالاي يک ساختمان بلند و بپرم پايين.قبلاً نگفته ام آن حوري را که بغل حاج عباس ديدم چطوري شدم.وقتي حاج عباس تحويلم نگرفت چطوري شدم.نگفته ام .اينها را نگفته ام.خيلي چيزهاي ديگر را هم نگفته ام.»خم شده بود روي صندلي من و داد مي زد. ترسيده بودم .اينبار خيلي.دستم را بردم طرف ميز تا گوشي تلفن را بردارم.ميز را نمي ديدم.چشمهايم روي چشمهايش قفل شده بود.دستم به چيزي خورد.ليوان آب افتد و شکست.مرد صدايش قطع شد.ليوان شکسته را روي زمين نگاه مي کرد.دستش را بالا آورد و با انگشت ليوان را نشان داد.آرام گفت:«ليوان شکست.تقصير من نبود.من نشکستم.خودش افتاد».گفتم:«بله . البته.خودش افتاد.شما بفرماييد بنشينيد.آرام باشيد.مسئله اي نيست.»نشست.همانطور که ليوان را نگاه مي کرد آرام نشست و گفت:«آخر قرصم.قرصم را نخورده ام .»من هم که دنبال راهي براي فرار مي گشتم گفتم:«اشکالي ندارد.الان خودم مي روم برايتان آب مي آورم.شما همينجا بنشينيد و آرام باشيد.» بلند شدم.پاهايم مي لرزيد.دويدم سمت در.ازاتاق بيرون رفتم.در را بستم.بايد پرستار شيفت را پيدا مي کردم.گشتم.همه جا را گشتم اما نبود.نيامده بود.رفتم آبدارخانه.ليوان را برداشتم و پر کردم.قرصش را که مي خورد حتماً آرام مي شد.آب ليوان سرريز شد.سرش را خالي کردم و رفتم سمت اتاق.در را باز کردم.آرام نشسته بود و گريه مي کرد.تسبيحش را انداخته بود زمين.در را بستم و جلو رفتم.قرص را از روي ميز برداشتم و با ليوان آب دادم دستش.نگاهم کرد.قرص را انداخت توي دهانش و ليوان آب را يک نفس بالا کشيد.ليوان آب را از دستش گرفتم و گذاشتم روي ميز.نشستم روي صندلي خودم.بايد يک جوري سرگرمش مي کردم تا پرستارشيفت بيايد.نمي خواستم شب دومي تلفن کنم و پرستارهاي بخش را از خواب بيدار کنم.او حرفهايش را زده بود و حالا نوبت من بود که با او صحبت کنم.تسبيحش را که روي زمين بود برداشتم،گرفتم روبرويش و گفتم:«تسبيحتان را نمي خواهيد؟»نگاهم کرد.اشکهايش را پاک کرد وآرام لبخند زد.تسبيح را از دستم گرفت و شروع کرد به چرخاندن.لبخند زدم ونگاهش کردم.گفتم:«چرا مي گوييد اينجا بهشت است ؟اينجا که هيچ شباهتي به بهشت ندارد.»مي خواستم يک جوري حرفم را پس بگيرم.نمي دانم چرا آن حرف را زدم.مي ترسيدم نکند دوباره عصباني شود.امانشد.مثل اينکه قرص آرامش کرده بود.نگاهم کرد.نمي خواست مخالفتي کند.انگار منتظر بود حرفم را ادامه دهم.گفتم:«توي بهشت که درد نيست .هست؟مگر وقتي پرستار برايت آمپول مي زند درد نمي کشي؟»اصلاً نمي دانستم پرستار براي او آمپول مي زند يا نه.اما مثل اينکه درست گفته بودم.چون همانطور که نگاهم مي کرد سرش را به نشانه ي تأييد تکان داد و رفت توي فکر.خيلي آرام شده بود.احساس مي کردم در آن لحظه هرچه بگويم قبول مي کند.براي همين ادامه دادم و گفتم:«آن شب هم توي جبهه شهيد نشده ايد.حتماً خمپاره اي چيزي نزديکتان منفجر شده و موج انفجار بيهوشتان کرده.وقتي هم بهوش آمده ايد آورده بودنتان پشت خط و چون ديگر جبهه و جنگ نبوده فکر کرده ايد شهيد شده ايد و آنجا هم بهشت است.»همانطور نگاهم مي کرد.انگار به چيزي فکر مي کرد.گفت:«قبلاً هم يکي اينها را به من گفته بود.چند بار هم گفت.راستش را بخواهيد خودم هم شک کرده بودم.اما حاج عباس.حاج عباس را چه مي گوييد؟خودم ديدمش.»گفتم:«حتماً حاج عباس نبوده.شبيهش بوده.تازه حاج عباس که هيچ وقت ريشهايش را نمي زند.»چند لحظه سکوت کرد.بعد سرش را تکان داد و گفت:«راست مي گوييد.حاج عباس که هيچ وقت ريشهايش را کوتاه نمي کند.»پايش را روي پاي ديگر انداخت و آرام چرخاندن تسبيح را ادامه داد.گفتم:«حاج عباس هم آنطوري که گفتيد حتماً شهيد شده.اگر بخواهي مي توانم فردا برايت آدرس قبرش را توي مزار شهدا پيدا کنم.»توي دل خودم گفتم:«البته اگر مفقود نشده باشد.»سرش را پايين انداخت و آهسته گفت:«بله .حتماً .پيدايش کنيد.»سرش را بالا آورد.باد تندي از پنجره وارد اتاق شد.پنجره را نگاه کرد. گفتم: «اگر سردتان شده مي توانم پنجره را ببندم.»از لبخند اولش اثري نبود.حتي کمي هم ناراحت به نظر مي رسيد.گفت:«نه ممنون.هوا خوبست.»ديگر نمي دانستم چکار بايد بکنم يا چه بايد بگويم.ساعتم را نگاه کردم.از دوازده گذشته بود.حتماً پرستار شيفت شب هم تا آن موقع آمده بود.گفتم:«فکر مي کنم ديگر موقع خوابتان باشد.اگر موافقيد پرستار را خبر کنم تا شما را به اتاقتان ببرد.»چيزي نگفت.سرش را پايين انداخته بود و آرام تسبيح را مي چرخاند.ذکر نمي گفت فقط تسبيح را مي چرخاند.بلند شدم و رفتم سمت در.در را باز کردم.سرش را چرخاند و نگاهم کرد.با صداي گرفته اي گفت:«شما مطمئنيد که من شهيد نشده ام؟»لبخند زدم وگفتم:«البته .برايتان که گفتم.آمپول را يادتان هست؟»و آمپول فرضي را توي هوا خالي کردم.در اتاق را بستم و دويدم توي راهرو. خوشحال بودم.موفقيت خيلي خوبي بود،آن هم براي روز دوم.اما شايد هم تأثير قرص بود.بايد تا فردا صبح منتظر مي ماندم تا ببينم عقلش سر جايش مانده است يا نه.پرستار شيفت را پيدا کردم.توي آبدار خانه بود و داشت براي خودش چايي دم مي کرد.قاعدتاً بايد توبيخش مي کردم که چرا دير آمده.اما آنقدر خوشحال بودم که نمي خواستم کس ديگري را ناراحت کنم.بيرون آبدارخانه ايستادم و گفتم:«بيمار شماره ي 314 توي اتاق من است.لطفاً او را ببريد به اتاقش.»پرستار سلام کرد.قوري را روي سماور گذاشت. ساعتش را نگاه کرد و گفت:«قرصش را خورده؟»گفتم:«بله خورده»شعله ي سماور را کم کرد و درحالي که از آبدارخانه بيرون مي آمد گفت:«هر شب که قرصش را مي خورد عاقل مي شود و مي گيرد مي خوابد.اما فردا صبح دوباره شهيد مي شود و دنبال حوري مي گردد. ** برنده ی جایزه ی اول مسابقه ی داستان نویسی جانباز
|
|
|
|
|