»شخصیت امام خمینی (ره)تنهابه ایران وایرانی وشیعیان تعلق نداشت واین شخصیت آزاداندیش وآزاده باروح بلندو استکبارستیزی خودتوانست علاوه برایرانیان قلب آزادی خواهان جهان رانیزتسخیرو بنابراذعان تریبونهای مخالف ایشان درزمره شخصیتهای برجسته جهان درقرن گذشته میلادی قرارگیرفت .
اما شنیدن برخی نکات اززبان دشمنانی که سلاح خودرابرای ازبین بردن انقلاب اسلامی ورهبرآن بسیارشنیدنی تر به نظرمیرسدتازبان نزدیکان و دوستان .
ماجرای زیراززبان یک اسیرعراقی بیان شده است که شرح حال فرمانده گروهان خود رابیان کرده است .
اواین چنین تعریف میکند:
درمیان افسرانی که دریک تیپ بودیم افسری بودبه نام "عرب " که نسبت به نظام ایران کینه ورزی شدیدی داشت وهروقت کلامی برضدسیاست های حزب بعث میشنید, بلافاصله گزارش مفصلی ازافرادمخالف تهیه میکردوبه همین دلیل , سربازان وافسران سعی داشتندازاین رفیق حزبی فاصله بگیرند.
چندروزبعدتغییراتی درگروهان ماانجام شدومتوجه شدم رفیق حزبی ما ,ستوان یکم "عابد" بعنوان مسوول گروهان ماتعیین شده است .
اوفردی ملایم بودوموقعیت خاصی داشت ومسائل ومشکلات موجودرابادرایت ومنطق حل می کردولی ماننددیگرحزبی هامیانه خوبی باشیعیان نداشت ومعتقدبودکه ایران خواهان جنگ است وبرتجاوزگری اصراردارد.
اما نکته جالب این بودکه بااین وجودهرگزبه رهبرایران (امام خمینی ) دشنام نمیگفت درحالی که دشنام دادن به ایشان ومسوولان ایرانی رایجترین مسئله درمیان افسران عراقی به شمارمیرفت .
اوازاطمینان وآرامش روحی خاصی برخورداربود,باااینکه ازکشته شدن درجبهه هراسی نداشت ,ولی حاضرنبوددرراه تحقق امیال صدام ,جان بدهد.
پس ازاینکه فهمیدمن ازمخالفین سیاست های سلطه جویانه صدام وحزب حاکم اوهستم ,به راحتی مسائل خودرابامن درمیان گذاشت ودریکی ازنشست ها,ماجرایی رابرایم تعریف کردکه برخی معماهاوسوالات برایم حل شد.
اوتعریف کرد:"شبی به خواب عمیقی فرو رفتم ,خودرادرقلعه ای مستحکم ومرتفع که ازسنگ وصخره ساخته شده بودیافتم .ناگهان میان سربازان عراقی وایرانی نبردی درگرفت ودرپی آن عده زیادی کشته شدند.من می ترسیدم که مبادا دراین کشمکش ازبین بروم .چندلحظه بعد,سقف این قلعه ی صخره ای برسرسربازان فروریخت .من خواستم ازقلعه فرارکنم که تکه بزرگی ازصخره این قلعه پائین افتاد.
بطوریکه مرگ راجلوی چشمانم میدیدم ,نفسم به شماره افتاده بودصدای خشک نفسهایم رامیشنیدم دیگریقین داشتم که خواهم مرد.
ولی ناگهان چیزعجیبی رادیدم ,دیدم که (امام )خمینی درمقابلم ایستاده بطوریکه بین من وصخره ای که درحال سقوط است ایجادمانع نموده است .اوصخره راگرفت وبه من گفت نترس ! ردشو! ومن به سلامتی ازآن قلعه درحال سقوط خارج شدم .
پس ازآن هرسناک ازخواب بیدارشدم وخداراشکرکردم که به برکت وجود(امام )خمینی تابه حال زنده مانده ایم ".
این افسرعراقی درادامه تعریف این ماجرا نکته عجیب تری رایادآوردشدوآن اینکه : ستوان "عابد" باوجودعدم ترس درمیادین نبرد تاپایان جنگ هیچ زخمی برنداشت .
|