»
چند سال قبل، خوابگاه دانشكده
مي دانستم آهنگ گوش مي كند، اما به روي خودم نمي آوردم. بعضي شب ها هم بدون خبر سرش را مي انداخت پايين و مي رفت بيرون، كجا مي رفت نمي دانم، چيزي بهش نمي گفتم اما اين كارهايش خيلي ناراحتم مي كرد. يك مدت هم به شك افتاده بودم كه مرتضي اصلا نمازهايش را مي خواند يا نه! «تارك الصلاه، کافر است»، مرتضي! اين حديث را من خودم نساخته ام، اين حرف آسماني ترين آدم ها است... .
□
چند سال بعد
محمد ديشب مي گفت: «يكي از فيلمسازهاي جوان جبهه و جنگ، تو فكه شهيد شده»، كلي ازش تعريف كرد، از فيلم هايش، از كتاب هايش، از مقاله هايش و به خصوص از معنويتش، مي گفت: از نظر تقوا و پاكي كم نظير بود. خيلي ناراحت شدم، ... اسمش را پرسيدم ...
ـ «سيد مرتضي آويني»!
شوكه شدم، مرتضي! تو؟!
□
اين يادداشت را مرتضي نوشته است، براي من و تو:
«من از یک راه طی شده با شما حرف می زنم، من هم سال های سال در یكی از دانشكدههای هنری درس خواندهام، به شبهای شعر و گالری های نقاشی رفته ام، موسیقی کلاسیک گوش داده ام، ساعت ها از وقتم را به مباحثات بیهوده درباره چیزهایی كه نمیدانستم گذراندهام. من هم سالها با جلوه فروشی و تظاهر به دانایی بسیار زیستهام. ریش پروفسوری و سبیل نیچهای گذاشتهام و كتاب «انسان تك ساختی» هربرت ماركوز را ـ بیآنكه آن زمان خوانده باشم ـ طوری دست گرفتهام كه دیگران جلد آن را ببینند و پیش خودشان بگویند: عجب فلانی چه كتاب هایی میخواند، معلوم است كه خیلی میفهمد ... اما سرانجام تمام نوشتههایم (تراوشات فلسفی، داستانهای كوتاه، اشعار و ...) را در چند گونی ریختم و سوزاندم و تصمیم گرفتم كه دیگر چیزی كه حدیث نفس باشد ننویسم و دیگر از خودم سخنی به میان نیاورم … سعی كردم كه خودم را از میان بردارم تا هرچه هست خدا باشد، تا هر چه هست خدا باشد.»
□
مي دانستم آهنگ گوش مي كند ... .
|