» دوجوان که بتازگی وازطریق اینترنت باهم آشناوازدواج کرده بودندبرای گرفتن طلاق راهی دادگاه شدند.
بگزارش خبرگزاری البرز"نگار" که اکنون 20 سالگی را تجربه میکند،درخصوص آشنائیش بامازیار میگوید: من و مازیار از طریق اینترنت با هم آشنا شدیم. من عادت داشتم که هر شب، با دوستانم چت کنم و بعض وقتها، برای آن که سر به سر پسرها بگذارم، با آنها دوست میشدم و وقتی چند شب پشت سر هم چت میکردیم، ID خودم را تغییر میدادم دوباره با یکی دیگر دوست میشدم.
وی ادامه میدهد: هیچوقت فکر نمیکردم عاشق کسی بشوم که نه او را میبینم و نه صدایش را میشنوم. دنیای اینترنت هم یک دنیای مجازی بود و حتی خود من هیچوقت مشخصات واقعیام را به کسی نمیگفتم و همیشه با خودم فکر میکردم همه کسانی که با هم چت میکنند، نسبت به خودشان دروغ میگویند.
وی افزود: یک شب طبق معمول پای کامپیوتر نشسته بودم که مازیار برایم پیغام فرستاد. یک پیغام کاملا معمولی که من حتی جوابش را هم ندادم. چند بار دیگر مازیار این کار را تکرار کرد و دفعه آخر وقتی دید حاضر نیستم به او جواب بدهم، نوشت: «آدمهای مغرور به خاطر غرورشان شکست میخورند.» وقتی این جمله را خواندم تصمیم گرفتم جواب او را بدهم و همین مسئله باعث شد تا آن شب تا صبح پای کامپیوتر بمانم.
فردای آن روز هر لحظه به مازیار و حرفهایش فکر میکردم. حرفهایی که همه آنها شاعرانه بودند و احساس میکردم، مازیار با بقیه افرادی که میشناسم فرق میکند. حس غریبی داشتم و از ترس این که مبادا گرفتار عشق اینترنتی شوم، چند روزی سراغ کامپیوتر نرفتم. روز چهارم یا پنجم بود که میخواستم با یکی از دوستانم چت کنم و وقتی کامپیوتر را روشن کردم پیامهای زیادی دیدم که همه آنها را مازیار فرستاده بود.
راستش آن لحظه برای خواندن همین پیامها بود که رفتم سراغ کامپیوتر و چت کردن با دوستم تنها یک بهانه بود که خودم را راضی کنم. رفته رفته دوستی من و مازیار بیشتر و بیشتر شد و مدتی بعد رابطه ما با تماسهای تلفنی ادامه پیدا کرد. در یکی از همین تماسها بود که من و مازیار قرار گذاشتیم همدیگر را ببینیم و من همراه یکی از دوستانم به سر قرار رفتم. آن روز هیچوقت از یادم نمیرود. مازیار لباس شیکی پوشیده و با ماشینی که بعدها مشخص شد متعلق به پسرعمویش است به سر قرار آمد.
پس از آن معمولا هر هفته همدیگر را میدیدیم و در این مدت چنان مجذوب حرفهای او شده بودم که فکر میکردم مازیار تنها پسری است که میتواند مرا خوشبخت کند. او به خوبی حرف میزد و همین حرفهای او بود که باعث شد تا به درخواست ازدواجش جواب مثبت بدهم. مازیار در مغازه پدرش کار میکرد و همیشه طوری رفتار میکرد که نشان میداد خانوادهای ثروتمند دارد. 3 ماه پس از دوستی با مازیار، ماجرا را با مادرم در میان گذاشتم که با مخالفت شدید او مواجه شدم.
مادرم دوست داشت من با فامیل خودمان وصلت کنم و همیشه از پسرخالهام که مهندس شرکت نفت بود تعریف میکرد. ولی من حاضر نبودم فکر مازیار را از سرم خارج کنم. پس از این که مادرم از دوستی من و مازیار مطلع شد، شروع کرد به سختگیری تا این رابطه را محدود کند. من هم به دور از چشم مادرم، زمانی که میخواستم به دانشگاه بروم با مازیار قرار میگذاشتم و مخفیانه او را میدیدم.
سرانجام یک روز تصمیم خودم را با پدرم هم در میان گذاشتم و گفتم که قصد دارم با مازیار ازدواج کنم. پدرم وقتی متوجه ماجرا شد، خواست تا مازیار همراه خانوادهاش به خانه ما بیایند، ولی خانواده مازیار هم مخالف بودند و او به تنهایی به خواستگاری من آمد. پدرم که از این ماجرا عصبانی شده بود، به مازیار جواب رد داد و گفت: حاضر نیست با این ازدواج موافقت کند. پس از این ماجرا بود که تصمیم گفتم برای مجبور کردن خانوادهام، آنها را بترسانم و برای همین قرصهای اعصاب مادرم را در آب حل کردم و خوردم. آن روز سختترین روز زندگیام بود و به گفته پزشکان چیزی نمانده بود که من جان خودم را از دست بدهم.
خانوادهام وقتی با سرسختی من مواجه شدند، به اجبار با ازدواج من و مازیار موافقت کردند و ما به عقد هم درآمدیم. چون پدر مازیار او را از خانه بیرون کرده بود، مراسم عروسی ما کاملا ساده برگزار شد و با کمک پدرم خانهای کوچک اجاره کردیم و به این ترتیب زندگی مشترک ما آغاز شد. اگرچه در ابتدا مازیار ادعا میکرد عاشق من است و بدون من نمیتواند زندگی کند، ولی رفته رفته رفتارش عوض شد و پول برایش ارزش خاصی پیدا کرد. آنقدر از پول حرف میزد که احساس بدی نسبت به او پیدا کرده بودم و مدتی بعد متوجه شدم او به خاطر ثروت پدرم با من ازدواج کرده است.
اگرچه خرج زندگی ما را پدرم میپرداخت، ولی مازیار میگفت که او وظیفهاش را انجام میدهد و باید بیشتر از اینها به ما کمک کند. او حتی پول تفریح و خوشگذرانیاش را از پدرم میگرفت و دیگر هیچ توجهای به من نداشت. هر چقدر سعی کردم تا اخلاق او را عوض کنم، فایدهای نداشت و رفته رفته به فردی تبدیل شد که دیگر تحملش برایم غیرممکن بود. وقتی به یاد حرفهای گذشتهاش میافتادم، عذاب میکشیدم و خودم را نفرین میکردم که چرا به حرفهای خانوادهام گوش ندادم. دیگر تحمل این زندگی برایم غیرممکن بود و تنها 6 ماه پس از ازدواج تصمیم گرفتم از او جدا شوم.
نگار تصمیم خود را گرفته بود. درست همانطور که برای ازدواج تصمیم گرفته بود. اگرچه تنها 20 سال دارد، ولی چرهاش شکسته و غمگین به نظر میرسد. او دیگر حاضر نیست به مازیار فکر کند و میگوید عشقی که به آن فکر میکرد حماقتی بیش نبود.
|